زمان میگذرد

زمان می گذرد و با خنده ی غروب زندگی را به همراه
دارد یک غروب غم انگیز غروب جدایی غروب فراق زمان
می گذرد و خاطرات و لحظه های با تو بودن را در مقابل
چشمانم مجسم می سازم . آری در مقابل چشمان پر
از اشکم چشمانی که در اعماق نشاط از حیات را نمی
بینی زمان می گذرد و یکسال و دو سال و سه سال و
چندین سال بر زنگانی من و تو افزوده می گردد.
در شهری به نام عشق رشته کوهی
است به نام محبت
در این شهر رودخانه ای است به نام صفا
این رود به ابرهایی می رسد به نام وفا



برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه ی نوشت بمیرم
نمی خواهم در آغوشت بگیرم
که می خواهم در آغوشت بمیرم

کسی مانندمن تنها نماند
به راه زندگانی وا نماند
خدا را در قفای کاروانها
غریبی در بیابان جا نماند

اندوه

از آن زمان که خدا آفرید آدم را

درون سینه من ریخت،غصه وغم را

خداسپرد به من ،هرچه درد دردنیاست

خدا سپردبه تو،هر دوا ومرهم را

گداخت شعله به شعله تمام جانم را

به آتشی که گلستان کندجهنم را

توراشبیه یک معجزه به من بخشید

همان که داد قداست ،وجود انسان را

خدا کند که تو در سرنوشت من باشی

که با تو می خرم اندوه هردوعالم را

پس خدایا:

مرا دلی توانمند ده

آن گونه که هیچ ریایی بدان راه نیابد

ودلی شکست ناپذیر

تا به هیچ معصیتی نفرساید

وقلبی شریف

تا هیچ اندیشه پلیدی به وسوسه آن،دست نیالاید

وفهمی تا تورادریابم

وهمتی تادرپی تو باشم

وخردی تا تورابیابم

واخلاصی که سرانجام با آن تو را در آغوش کشم

آمین

نمیخوام بگم که قدر یه دنیا دوستت دارم...
چون دنیا یه روز تموم میشه...
نمیخوام بگم که مثل گلی...
چون گل هم یه روز پژمرده میشه...
نمیخوام بگم که سیاهی چشمات مثل شبهای پر ستاره اس...
چون شب هم بالاخره تموم میشه...
نمیخوام بگم که مثل اب پاک و زلالی...
چون اب که همیشه پاک نمیمونه...
نمیخوام بگم که دوستت دارم...
چون منکه اصلا دوستت ندارم...
بلکه من عاشقتم...
چقدر سخته هر لحظه با تو بودن اما از تو دور بودن...
بچه که بودم از بابا می پرسیدم پاهای خدا

چه اندازه ای داره؟

بابا می گفت خدا خیلی بزرگه ولی من معنی

بزرگی خدارا متوجه نمی شدم فکر می کردم

پاهای خدا اینقدر بزرگه که یک قدم برداره


به خونه خاله جونم می رسه!!!!!


آره بچه که بودم......


بچه بودم فکر می کردم خدا هم شکل ماست

مثل من ،تو،ما، همه، او نیز موجودی دوپاست

درخیال کوچک خودفکر می کردم خدا

پیرمردی مهربان است وبه دستش یک عصا ست

یک کت وشلوار می پوشدبه رنگ قهوه ای

حال وروز جیب هایش هم همیشه روبه راست

مثل آقاجان به چشمش عینکی داردبزرگ

با کلاه وساعتی کهنه که زنجیرش طلاست

فکر می کردم که پیپش را مرتب می کشد

سرفه های او دلیل رعدوبرق ابرهاست

گاهگاهی نسخه می پیچد،طبابت می کند

مادرم می گفت:اوهر دردمندی را دواست

فکرمی کردم که شب ها روی یک تخت بزرگ

مثل آدم ها ومن در خواب های خوش رهاست

چندسالی که گذشت ازعمرمن فهمیدم

اوحسابش از تمام عالم وآدم جداست

مهربان تر ازپدر،مادر،شما،آقابزرگ

اوشبیه هیچ فردی نیست نه چون او خداست


حالا که بزرگ شدم هروقت دلم می گیره میرم

سراغش وبهش تلفن می زنم وبا اون صحبت

می کنم تا آروم بگیرم.

امشب هم می خواهم بهش زنگ بزنم:

دو وچهار،چهاروسه،چهارو....منزل خداست

الو سلام!این منم مزاحمی که آشناست

هزاردفعه این شماره را دلم گرفته است

ولی پشت خط،در انتظار یک صداست

شما که گفتید پاسخ سلام واجب است

به ماکه می رسد حساب بنده هایتان جداست

الو دوباره قطع ووصل تلفنم شروع شد

خرابی ازدل من است یا که عیب سیم هاست

چراصدایتان نمی رسه،کمی بلندتر!

صدای من چه طور،خوب وصاف وواضح ورساست

اگر اجازه می دهی برات درددل کنم

شنیده ام که گریه برتمام دردها دواست

دل مرا به سوی خودبخوان که تا سبک شوم

پناهگاه این دل شکسته خانه شماست

خدا!مراببخش،باز هم مزاحمت شدم

دوباره زنگ می زنم دوباره تا خدا خداست